• وبلاگ : به نام احمد دادبين
  • يادداشت : ديدار با پدر شش شهيد
  • نظرات : 2 خصوصي ، 9 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + علي اکبر 
    با سلام.همراه ان سرباز راننده رفتيم نزد امير .تا من ديد امير انگار که ما همديگر چندسال ميشناسيم من در بغل کشيد و روبوسي جانانه اي تا ان لحظه با بردارم نداشته بودم کردم از حال احوال من پرسيد چرا اينجاييد منم ماوقع زندگيم و بيماري همسر و فرزندم براي ايشان بازگو کردم که کليد از جيبش در اورد به سرباز راننده داد که برو يکي از اتاقهاي که محل سکونتم هست در طبقه بالا به ايشان و خانواده اش بدهيد منم مغرور و سربلند در خانواده ام و تشکر از ايشان رفتم .سرباز راننده مارا به اتاق مذکور رساند.اتاقي در نهايت تميزي .ساعت 8شب بود که در اتاق مستقر شديم ديدم ايشان دستور داده شام و يک فلاکس چاي تحويل ماگرديد که من جز شرمندگي و احساس غرور پيش خانواده ام چيزي نداشتم که بگم
    ادامه دارد...