خاطرات تیمسار احمد دادبین از روزهای پیروزی انقلاب. برگرفته از سایت ساجد
پس از اینکه دوره مقاماتی را در شیراز تمام کردیم، خرداد ماه سال 57 بود. بحث زیادی پیش آمد که به کدام واحد برویم. معمولاً هر کس دوست داشت در شهر سکونت خود بیفتد. ما هم میخواستیم بیفتیم تهران. در تهران چند جای خاص بودند که نیرو قبول میکردند. آن زمان ستوان دو بودم. یک لشکر گارد بود که میشد انتخاب کنیم، یکی نیروی مخصوص و یکی هم مراکز آموزش و دیگری ستاد مشترک.
بچههای مذهبی، سال 57 - 56 نمیخواستند به لشکر گارد بروند. بحث بود روی نیروی مخصوص و مراکز آموزشی. به همین خاطر تمایل ما روی نیروی مخصوص بود. آنهایی که از نظر جسمی توان بهتری داشتند، مایل بودند بروند نیرو مخصوص؛ چون نیرو مخصوص تخصصها و آموزشهایش زیاد بود، بیشتر نیروها داوطلب برای آنجا بودند. پس از کلی بحث با بچهها، همفکر شدیم جایی که اصلاً هیچ مشکلی پیش نمیآید و در عین حال خوب میتوانیم آموزش ببینیم، نیروی مخصوص است که ما آن را انتخاب کردیم.
به محض اینکه آمدیم تهران، خودمان را معرفی کردیم و افتادیم توی گردان دوم نیروی مخصوص. با سه چهار تا از بچههای خوب مذهبی. البته آن زمان این گردان میرفت بیرون از پادگان و در بعضی از جاهای شهر مستقر میشد که اگر خبری شد، وارد عمل بشود.
روزهای اولی که وارد نیرو مخصوص شدیم، گردان ما در باشگاه راه آهن مستقر شده بود. ماه رمضان بود. فرمانده گردان و دو سه تا از افسران غذا خورده بودند. چون من روزه بودم، مرا خواست و گفت: «چرا برای ناهار نیامدی؟» خیلی ناراحت شدم، تند جوابش را دادم و گفتم: «مثل اینکه ماه رمضان است!».
با تمسخر خندید و گفت: «به... به... شیخ حسین داشتیم، شیخ احمد هم اومد...»
«شیخ حسین» لقبی بود که به «حسین شهرامفر» (شهید) داده بودند. یک دفعه شروع کرد به بحث کردن، گفت: «میدانی این آیتاللهها چی میگویند؟ میگویند فلان خواننده میخواند و سی میلیون گوش میکنند. نخواند که فلان آیتالله صحبت کند که ده نفر هم گوش نمیکنند.» من هم با عصبانیت گفتم: «اشتباه شما همین جاست. همان آیتالله که صحبت میکند سی میلیون نفر بیشتر هم گوش میکنند.»
از حاضر جوابیام خیلی عصبانی شد. جوش آورد و گفت: «درست صحبت کن.» بحث که بالا گرفت گفت: «آیتاللهها میگویند هیچکس ماشین نداشته باشد و فقط سوار اتوبوس بشوند.» گفتم: «درست میگویند. این ترافیک و این حرفها برای همین است که هر کسی برای خودش ماشین دارد. اگه همه سوار اتوبوس شوند مشکلی پیش نمیآید.»
یک دفعه گفت: «پس بگو اینجا باید کمونیستی بشود.» جا خوردم. گفتم: «نه. دلیل ندارد. خیلی از کشورها هستند که از وسایل عمومی استفاده میکنند، کمونیستی هم نیستند.» بیشتر عصبانی شد و گفت: «حواست را جمع کن و چرت و پرت نگو.» عکس شاه را نشان داد و گفت: «رهبر من این است، دستور هم دستور اوست. دیگر از این حرفها نشنوم. برو بیرون گمشو.»
از آن روز بود که من با سروان «دُر طلوعی» درگیر شدم که الان از ایران فرار کرده و رفته آمریکا.
وقتی در حرفش گفت «شیخ حسین»، من از بچهها پرسیدم شیخ حسین کیست؟ که گفتند سروان شهرامفر که از آن آدمهای سفت و سخت مذهبی بود. آن زمان او در مأموریت بود و آنجا نبود. از آن روز همهاش منتظر بودم شهرامفر بیاید تا ببینم شیخ حسین کیست! سرانجام آمد. بچهها گفتند شهرامفر آمد. خدا میداند اصلاً نگاهش که کردم به دلم چسبید. خیلی آدم با حالی به نظرم آمد. یک تیپ معمولی داشت، ولی نور از چهرهاش میبارید.
نمیدانم چه جوری شد، شاید به او هم گفته بودند که از نیروهای جدید یکی هست که خیلی مذهبی و تند است. آمد ما پنج نفر را که نیروهای جدید گردان بودیم، جمع کرد و گفت: «خودتان را معرفی کنید.» ما هم یکییکی خودمان را معرفی کردیم. نجفی، بیگدلی، یوسفی،... من گفتم دادبین. با یک حالتی خیلی باحال گفت: «خوش آمدید به پادگان ما.» و همان موقع با هم رفیق شدیم. بعداً آمد با من صحبت کرد که کجا بودی و چه میکردی و از این حرفها. خیلی هم چسبید. دیگر از همان موقع با هم دوست شدیم انگار که سالها با هم آشنا هستیم.
شهرامفر یک روحیه عجیبی داشت. با قدرت توی تیپ برخورد میکرد. مثلاً فرمانده گردان یک دستوری در رابطه با تظاهرات مردم میداد که دستور مناسبی نبود، شهرامفر محکم میایستاد که: «این کار غلط است و نباید انجام شود.» الان ما خیلی عادی این حرف را میزنیم، ولی آن زمان هر آن امکان اعدام شدن وجود داشت، ولی او با فرمانده گردان برخورد میکرد. نفس فرمانده گردان را گرفته بود. شهرامفر سروان بود و او سرهنگ دو.
مثلاً یک دفعه شهرامفر، در غذاخوری پادگان اعلام میکرد که هیچکس ناهار نخورد. با فرمانده گردان، با افسران حفاظت، با همه برخوردهای قاطع داشت و همه از او حساب میبردند. آنقدر ابهت معنوی و مذهبیاش بالا بود. آن روزها - سال 57 - جوّ پادگان خیلی متشنج بود. آنهایی که با انقلاب مخالف بودند، خیلی وحشتزده بودند. مردم در بیرون تظاهرات میکردند، در پادگان هم که بچههای مذهبی موضعشان مشخص شده بود.
اولین سری اعلامیههای امام را، حسین از قم به پادگان آورد. یک پیکان آبی رنگ داغانی داشت، لباس نیروی مخصوص را تنش میکرد و میرفت قم. به همین لحاظ کسی ماشین او را بازرسی نمیکرد. اعلامیهها را میآورد و در پادگان پخش میکرد. شب که نیروها نگهبان بودند، با ماشین در پادگان چرخ میزد و یکی یکی به نیروهای مذهبی که میشناخت اعلامیه میداد. بچهها هم اعلامیه را در پادگان دست به دست میگرداندند.
یکی از مسائل جالب، گوش دادن به سخنرانیهای حضرت امام بود. نوارها را شهرامفر از قم میآورد تهران، یک درجهداری بود که بعدها در کردستان شهید شد به نام «زرشکی» که با شهرامفر خیلی جور بود. شهرامفر نوار را به او میداد، او یک ماشین رنو 5 داشت. پنج نفر - پنج نفر بچهها را به داخل ماشین میبرد، نوار را در ضبط میگذاشتند و گوش میکردند، میآمدند پایین، پنج نفر دیگر سوار میشدند.
وقتی شهرامفر میگفت کسی غذا نخورد، واقعاً کسی نمیخورد. از طرف ضداطلاعات میآمدند سخنرانی میکردند که همه را به دادگاه میکشانیم، همهتان به جرم برپایی اعتصاب عمومی در پادگان تیرباران میشوید.
اعتراض او به این بود که چرا نیروها را به درگیری با مردم کشانیدهاید. یا مثلاً روزنامهها نوشته بودند در درگیری مأمورین با مردم در اصفهان یک نفر از مردم بر اثر اصابت گلوله کشته شده، شهرامفر میگفت در اعتراض این امر باید اعتصاب کنیم.
یک شب گفتند که به خاطر یاری مجروحین بستری در بیمارستان هزار تختخوابی، نیاز شدید به خون است. شهرامفر راه افتاد و هشت افسر را هم با خود برد. از بالای دیوار پریدیم بیرون پادگان. در راه چون شنیده بود نیاز به باند و تجهیزات اولیه پزشکی هم هست، او که هشتصد تومان پول همراه داشت، کل آن پول را داد برای خرید ملحفه و باند. وقتی رفتیم بیمارستان، دیدیم چه خبر است! صف زیادی بود. مردم جا خورده بودند. همه خوششان میآمد، هم تعجب میکردند. میگفتند: «اگر اینها تیراندازی کرده و زدهاند. پس چرا حالا آمدهاند خون بدهند؟» چون ما لباس کماندویی تنمان بود.
یک درجهداری داشتیم به اسم فهمیعی که الان جانباز است. او به شوخی رو کرد به ما و گفت: «بچهها همین وسایل را بدهیم برای مجروحین و برویم. لازم نیست خون بدهیم.» علت را که پرسیدم، گفت: «ما وضعمان خوب نیست. هر چه باشد نظامی هستیم. خون ما را به جوان مردم تزریق میکنند، فردا مادرش میگوید: «بلند شو، میخواستی بروی تظاهرات دارد دیر میشود.» جوان هم میگوید: «ولم کن مادر بگذار بخوابم، حال ندارم...»
خبر خون دادن ما در پادگان پخش شده بود، ولی چون شهرامفر اول از همه بود، کسی جرأت نمیکرد برخورد تند بکند، فقط حسین را بردند برای نصیحت و صحبت.
به لحاظ همین کارهای شهرامفر بود که او را از گردان بیرون کرده و گذاشته بودند مسؤول بوفه، و در درگیریهای خیابانی ممنوعالخروج از پادگان بود. فرمانده گردان به او اجازه نمیداد. وقتی فرمانده نبود، شهرامفر با معاون او صحبت میکرد و همراه نیروها میرفت بیرون. فرمانده که میآمد، کلی عصبانی میشد و دعوا میکرد. این کار شهرامفر به خاطر این بود که وقتی با نیروها میرفت بیرون، مراقب بود که نیروها به مردم بیاحترامی نکنند. خوب مواظب اوضاع بود.
یک روز که فرمانده گردان نبود، من و شهرامفر همراه نیروها رفتیم بیرون. آن زمان یک تیم نیروی مخصوص سوار بر یک کامیون «زیل» میشدند و در خیابانها میایستادند. ما آمدیم به چهار راه لشکر. آن زمانی بود که نفت کم شده بود و صف نفت طولانی بود. به حسین گفتم: «بیا کمک کنیم و نفت بین مردم تقسیم کنیم.» حسین خیلی خوشش آمد. رفتیم جلو و شروع کردیم به تقسیم کردن نفت که به همه برسد. مثلاً 10 هزار لیتر نفت میآمد، مسؤولان پمپ بنزین، دو هزار لیتر را به مردم میدادند، بقیه را شبانه با قیمت بیشتر میفروختند.
شهرامفر رفت جلو و گفت: «به همه کسانی که توی صف هستند، مرتب نفت میدهی و تا آخرین قطره هم باید نفتها را بین مردم تقسیم کنی.» مردم خیلی خوششان آمده بود. خیلی صحنه جالبی بود. مردم تظاهرات میکردند و از کنار ما رد میشدند، ما هم خونسرد مشغول تقسیم نفت بین مردم بودیم. ساعت 5 بعدازظهر بود که آن ساعت نیروی مخصوص را به پادگان برمیگرداندند، و نیروهای گارد را وارد صحنه میکردند.
ساعت پنج، فرمانده گردان آمده و دیده بود که شهرامفر رفته بیرون. بیسیم زد که سریع برگردد.
شهرامفر گفت: «اینجا خیلی شلوغ است و ما نمیتوانیم برگردیم.» فرمانده گردان گفت: «لازم نکرده، به تو مربوط نیست، سریع برگردید.» شهرامفر با خنده بیسیم را خاموش کرد. تا ساعت 10 شب نفت تقسیم کردیم. ساعت 10 که برق رفت، سوار ماشین شدیم تا برگردیم. شهرامفر رو به نیروها گفت: «بچهها شما فقط فریاد بزنید: «بگو» مردم خودشان جواب شما را میدهند.» ما میگفتیم: «بگو» مردم فریاد میزدند: «مرگ بر شاه». این کار ما اثر روانی خوبی روی مردم داشت. نیروی مخصوص شاه با سلاح و تجهیزات برای جلوگیری از تظاهرات بیاید و خودش این طوری برخورد کند!
شهید شهرامفر، از چنین نمونههای فعالیتهای زمان انقلاب زیاد داشت. یک بار شهید شهرامفر تعریف میکرد میگفت رفته بود قم، در کلانتری آنجا چند نفر را که شعار داده بودند، گرفته و به کلانتری آورده بودند. میان آنها یک روحانی هم بود. یک پاسبانی، فندک را روشن کرده و زیر ریش روحانی گرفته بود. که یکدفعه شهرامفر پریده بود و یک چک زده بود توی گوش پاسبان که فلان شده کی به تو گفته این کار را بکنی؟ کم مانده بود درگیری شود. نیروهای مخصوص یک طرف و نیروهای شهربانی یک طرف. ولی چون رئیس کلانتری با شهرامفر آشنا بود، قضیه حل شد.
شهرامفر گفت: «به خدا یک بار دیگر ببینم به مردم بیاحترامی میکنید، من میدانم با شما.» از آن به بعد هرکس را میآوردند به کلانتری قم، خیلی با احترام با او برخورد میکردند. جو کلانتری افتاده بود دست شهرامفر. هر جا که میرفت، حاکم بود.
یک بار شهرامفر همراه نیروها رفته بودند به میدان توحید (کنِدی سابق)، هنگام ظهر شده بود و اذان داده بودند. حسین گفته بود اسلحهها را بگذارید توی ماشین و برویم نماز جماعت. از کسی پرسیده بودند که مسجد این اطراف کجاست؟ که او هم زیرزمینی را نشان داده و گفته بود که اینجا نماز جماعت برگزار میشود. آنها هم رفتند پایین. یک نفر داخل ماشین مواظب اسلحهها بود، بقیه با همان لباس کلاه سبزها رفته بودند توی زیر زمین برای نماز خواندن. وقتی نماز تمام شده بود، دیده بود که یک سید زیبارو پیشنماز است. رفته بود جلو که عرض ادبی بکند، پیشنماز دست او را گرفته بود. تعجب کرده بود که در حکومت نظامی، چند نیروی مخصوص با لباس و تجهیزات به نماز جماعت مردم بیایند. سید از او پرسیده بود که اسم شما چیست؟ او هم گفته بود حسین شهرامفر. سید هم گفته بود: «من هم بهشتی هستم، اگر کاری داشتی با من تماس بگیر.»
جالب اینجا بود که ارتباط مبارزاتی شهرامفر با شهید بهشتی با واسطه برقرار بود. بعد از انقلاب، هر چه به حسین گفتیم بیا و یکسر برویم پهلوی بهشتی و خاطرات زنده شود، او گفت: «نه؛ ما نباید وقت ایشان را بگیریم.»
یک بار رفتیم به خیابان انبار نفت. بچههای مدرسهای خیابان را بسته و شلوغ کرده بودند. من هم با شهرامفر رفتم. اول که رسیدیم، دیدیم بچهها لاستیک آتش زده و خیابان را بستهاند. یکی دو تا از نیروها پریدند پایین. شهرامفر خیلی ناراحت به آنها گفت: «بروید سوار شوید... دو سه تا بچه که اسلحه و این چیزها نمیخواهد، شما لازم نیست بیایید پایین.» آنها جزو نیروهایی بودند که مثلاً طرفدار رژیم شاه بودند.
خود شهرامفر رفت داخل مدرسه و شروع کرده بود به سخنرانی که: «مطمئن باشید انقلاب پیروز است و این راه، راه خداست.» یک دفعه دیدیم بچهها دارند میآیند بیرون و شهرامفر روی دوش آنها و فریاد میزنند: «برادر ارتشی خدا نگهدار تو...»
یک درجهداری داشتیم که خیلی ساده بود به اسم «احمدی نجات». با دیدن این صحنه جا خورد و گفت: «برای چی سروان شهرامفر دارد با آنها همکاری میکند؟» رفتم جلو و به او گفتم: «احمدی نجات، تو چقدر خِنگ هستی، شاه خودش میخواهد تظاهرات باشد. میدانی چرا؟ چون میخواهد نفت را گران کند.»
احمدی نجات گفت: «پس چرا به ما نمیگویند؟» گفتم: «خب اگر بگویند مردم میفهمند و دیگر نمیتوانند نفت را گران کنند.» گفت: «پس ما الکی حساسیت نشان میدهیم و سر کار هستیم؟» هر کسی را یک جوری ساکت میکردیم. شب به شهرامفر گفتم: «میبینی این احمدینجات چه ساکت شده!» گفت: «چه جوری این کار را کردی؟» برایش که تعریف کردم، کلی خندیدیم.
با هر کسی به شیوه خاصی برخورد میکردیم. مثلاً در موقع اعتصاب غذا، چند نفر از ضداطلاعات داشتند غذا میخوردند، شهرامفر رفت و گفت: «چرا غذا میخورید؟» گفتند: «مگر چی شده؟» شهرامفر گفت: «بابا جان، این آشپز غذا را خراب کرده، ما اعتراض میکنیم که از مواد غذایی بهتر استفاده کند.» همین جوری بقیه را هم به اعتصاب میکشاند. ضداطلاعاتیها را هم به اعتصاب میکشاند. با همین ترفندها، همه پادگان را در دستش داشت.
... و انقلاب پیروز شد
حمید داودآبادی
شب بر سر شهر چادر سیاه گسترده بود. از ساعت منع رفت و آمد و به قولی «حکومت نظامی»، نیم ساعتی میگذشت؛ اما محل، مثل شبهای قبل نبود، تک و توک ماشین شخصی در خیابان و کوچهها رفت و آمد میکرد. از آن سر شهر صدای شعار و تکبیر میآمد. خوب نمیشد فهمید چه میگویند. جوانهای محل، نفس زنان و با شتاب، اما پرشور، میرفتند و میآمدند. هرکس چیزی میگفت:
- گاردیها ریختند توی پادگان نیروی هوایی...
- همافرای نیروی هوایی رو قتل عام کردن...
- من خودم اونجا بودم... یکی از سربازای نیروی هوایی اومد دم در، از لای نردهها یه کاغذ داد به مردم، توش نوشته بود که گاردیها ریختهاند توی آسایشگاه و میخواهند همه ما را بکشند...
اوضاع خیلی عجیب بود. تلویزیون تصاویر ورود امام را پخش میکرد که بیمقدمه آن را قطع کرد. بعد از همان بود که مردم به ساعت حکومت نظامی توجهی نکردند و آمدند در خیابان و کوچه.
میگفتند همه شلوغیها در پادگان «چَکش» نیروی هوایی است. زیاد با خانهمان فاصله نداشت. از تهراننو تا آنجا چند دقیقه بیشتر راه نبود. پدرم خواست تا با چند تایی از همسایهها به آنجا برود. طاقت نیاوردم. جلو رفتم که مرا هم ببرد. اول مانع شد. میگفت که بچهام و امکان دارد آنجا شلوغ شود. سرانجام قبول کرد مرا هم ببرد و برد.
در خیابان تهران نو، گُله به گُله سر کوچهها، جوانها آتش روشن کرده بودند. نه اینکه سرد باشد. هر کدام چوب و چماقی به دست گرفته بودند. مثل اینکه جدی جدی قصد داشتند با همین چوبها، جلوی تانک و توپ ارتش را بگیرند. در خیابان نه چندان طویلی که انتهایش در بزرگ ورودی پادگان نیروی هوایی قرار داشت جمعیت انبوهی که اکثر آنان را مردان تشکیل میدادند - زنها بیشتر جلوی در خانهها ایستاده بودند - هرکس چیزی میگفت و شعاری میداد:
- ما میخواهیم بریم توی پادگان...
- ما تا مطمئن نشیم حال همافرها خوبه، از اینجا نمیریم و...
- برادر ارتشی چرا برادر کشی؟
- توپ، تانک، مسلسل...
چند کامیون ارتشی و جیپ، جلوی در پادگان را قُرُق کرده بودند. سربازیهای گاردی، کیپ همدیگر کنار ماشینها ایستاده و اسلحههای «ژ-3» را جلوی سینه حایل نگه داشته بودند. آمبولانس بزرگی از نوع «شورلت» میان جمعیت و درِ پادگان را سد کرد و اریب ایستاد وسط خیابان. افسری که کلت به کمر داشت کنار آن رفت، دهنی بلندگو را جلوی دهان که سیبلهای پرپشتش آن را پوشانده بود، گرفت:
- الان حکومت نظامیه لطفاً به خونههاتون بروید تا ما مجبور نشیم...
- ما تا مطمئن نشیم حال همافرا خوبه...
- گفتم بروید خونههاتون و گرنه...
- و گرنه چی؟ مگه کم برادرای خودتونو کشتین؟
افسر دهنی بلندگو را گذاشت داخل ماشین. نگاهی به مردم انداخت و رفت طرف جیپ. شاید رفت تا به فرماندهاش بیسیم بزند و کسب تکلیف کند. جمعیت همچنان در هم میپیچید و هر کس چیزی میگفت:
- میگم، اگه نریم، نکنه همه مونو بکشن، از این بعید...
- خب، بکشن؛ مه ما از اون سربازایی که دارن میکشنشون کمتریم...
با صدای «بسمالله الرحمن الرحیم» که از بلندگو پخش شد، همه نگاهها متعجب به طرف بلندگو و آمبولانس برگشت. روحانی جوانی، عمامه سفید بر سر، عینکی بر چشم، محاسنی زیبا، روی سقف آمبولانس رفته بود و میخواست صحبت کند. همه او را میپاییدند. ارتشیها بیشتر و شدیدتر. از بالای آمبولانس، نگاهی به مردم کرد و گفت:
- مردم، من به شما اعلام میکنم، به هیچ وجه از اینجا نروید خونههاتون... الان برادرای شما، همافرای دلیر نیروی هوایی در خطر هستن، گاردیها ریختند توی پادگان و میخوان اونارو بکشن...
دست راستش رفت زیر عبا، اسلحهای نه کوچک و نه بزرگ (بعداً فهمیدم اسمش «یوزی» است) بیرون کشید و آن را بالای سر گرفت. تا آنجا که جا داشت دستش را کشید و اسلحه را بالا برد:
- ما باید برای سرنگونی حکومت جبار پهلوی بجنگیم. همه ما باید دست به اسلحه ببریم و جلوی این جنایت را بگیریم. مردم... باز میگم از اینجا تکون نخورین، همه باید وایسیم تا جلوی این توطئهرو بگیریم...
رنگ به رخسار ارتشیها، به خصوص آن افسر نبود. مردم با چشمانی که کم مانده بود از حدقه درآید، نگاهی مشعوف و ذوق زده، اسلحه را در دست بالا رفته روحانی جوان با چشمانشان میخوردند:
- الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر...
- درود بر روحانی مبارز...
- وای اگر خمینی حکم جهادم دهد، ارتش دنیا نتواند...
- روحانی مبارز...
مردم دور آمبولانس را گرفتند، روحانی جوان آمد پایین. آنقدر آنجا شلوغ شد که ارتشیها که خواستند جلو بیایند، نتوانستند راهی پیدا کنند. لحظهای بعد، کسی دیگر آن روحانی را میان جمعیت ندید. گاردیها که انگار دچار کابوس شده بودند، مات و مبهوت به همدیگر نگاه میکردند.
میگفتند:
- رادیو گفته حکومت نظامی ساعت چهاره...
کسی اهمیت نمیداد:
- خب باشه، به ما چه؟
جلوی جایگاه پمپ بنزین ایستگاه پل در خیابان تهران نو، پیکان سفید رنگی با زمین یکی شده بود. میگفتند یک تانک ارتش، در حال فرار از روی آن رد شده است. کسی داخلش نبود.
همه کوچهها و خیابانهایی که به رهای پادگان نیروی هوایی منتهی میشدند، مملو بود از جوانان پرشوری که به دنبال راه نفوذی به داخل پادگان میگشتند. در خیابان مجاور پمپ بنزین پایین میدان وثوق، داخل حیاط آپارتمانی، چند جوان مشغول ساختن «کوکتل مولوتف» بودند. یکی صابون رنده میکرد، یکی بنزین داخل شیشه میریخت، دیگری روغن سوخته و آن یکی پارچهای آغشته به بنزین در شیشه میگذاشت و به نفر بعدی تحویل میداد تا در جعبهای بچیند و به پشتبام آپارتمان ببرد.
داخل حیاط که شدم، توانستم بشناسمشان. «سید مصطفی جلالی پروین» (زمستان سال 60 در جبهه گیلانغرب به خدا پیوست). «علیرضا مستعدی» (سال 59 در ذوالفقاریه آبادان الهی شد.) و «حمید مستعدی» (برادر کوچکتر علیرضا، که سال 59 در سوسنگرد جاودانه شد.) و چندتایی دیگر از بچههای محلمان بودند. بچههای خیابان وصال تهران نو.
یکی دوید و فریاد زد:
- تانکها اومدن... تانکها اومدن...
هر کسی به جایی دوید. در یک چشم بر هم زدن، حیاط و خیابان از آدم خالی شد. کسی به چشم نمیخورد. چند تایی تانک کوچک که بین مردم به «مینی تانک» معروف بود، آمدند که بگذرند اولی رد شد، دومی هم. سومی که رید، انبوه کوکتل مولتوتفها بر سرش بارید. بدنه و شنیاش آتش گرفت. با سرعتی که داشت شدت آتش بیشتر شد. تانک چهارمی هم آتش گرفت. ولی هر طور که بود خود را از مهلکه خارج کردند.
با رفتن تانکها، مردم به خیابان ریختند و شروع کردند به «الله اکبر» گفتن. دقایقی نگذشته بود که ناگهان کسی در حالی که به پادگان نیروی هوایی اشاره میکرد، فریاد زد:
- فرار کنید... حمله کردن...
جوانی اسلحه به دست از در پادگان زد بیرون و به طرف خیابان دوید. همه مانده بودند چه کنند. تا آمدند بجنبند و جان پناهی پیدا کنند. جوان که دیگر به وسط خیابان رسیده بود، فریاد زد:
- اللهاکبر... اللهاکبر... مردم بیایید... پادگان آزاد شد... اللهاکبر...
همه مات بودند که چه شده. چه خواهد شد. جوانهای پرشور دورش را گرفتند و قضیه را جویا شدند، گفت:
- ما توانستیم بریزیم توی پادگان و گاردیها را شکست بدهیم. الان هرکس میتونه بره تو و اسلحه ورداره...
و مردم هجوم بردند به داخل پادگان نیروی هوایی...
هوا از دود سیاه شده بود. میگفتند:
- پاسبونای توی کلانتری نارمک بدجوری مقاومت میکنن، چند ساعته که با مردم درگیرن...
قصد کردم به آنجا بروم، رفتم. کلانتری نارمک در خیابانی تنگ بالای میدان هفت حوض قرار داشت. صدای گلوله یک لحظه قطع نمیشد. رفتم به کمک آنهایی که با بیل گونیها را پر میکردند. خاک باغچههای کنار خیابان خالی شده بود و گونیها برای سنگر پر. نگاهی از سر خیابان به کلانتری انداختم. بدجوری در آتش میسوخت. با خودم گفتم: «حقتونه... تا شما باشین دیگه نیایین توپ بچههارو که توی خیابون فوتبال بازی میکنن بگیرین و پاره کنین...»!
میگفتند: «دارند شکست میخورن...» دود سیاه نمیگذاشت ساختمان کلانتری پیدا شود. یک آن دلم برای آن بدبختهایی که برای هیچ و پوچ مقاومت میکردند و چه بسا میسوختند، سوخت. ساعتی نگذاشت که فریاد اللهاکبر طنینانداز شد و گفتند: «مردم تونستن کلانتری رو بگیرن...»
ساعت از ده شب گذشته بود. دیگر صدای گلوله نمیآمد. چهارراه سیمتری نارمک در آتش میسوخت. از کوچه مساجد کمیل به خیابان آمدم. جلوی مغازه پدرم رفتم. چند گلوله، کرهکره مغازه را سوراخ کرده بودند. به طرف چهارراه سیمتری رفتم. خیابان را کامیونها و جیپهایی که در آتش میسوختند، بسته بود. نور سرخ آتش، دیوار خانهها را زرد و قرمز کرده بود.
زمین پر بود از پوکه فشنگ و تکههای سوخته ماشینها. چند جسد خون آلود، در وسط خیابان افتاده بود. به کنار پیادهرو رفتم. ستون طویلی از اجساد درجهداران و گاردیها کنار دیوار نیمهخرابه، درازکش شده بودند جوی خون از زیرشان جاری بود. در میان انفجارهای خفیف و گاهی شدید، فریاد اللهاکبر میپیچید.
به در خانه که رسیدم، مادرم کنار زنهای همسایه ایستاده بود. خودم را به بغلش انداختم. با ذوق و شوق پرسید که چی شده است. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. پوکههای سیاه شده فشنگ را در دستم فشردم. جیبم پر بود از آنها. بغضم که تا آن لحظه داشت خفهام میکرد، ترکید. زدم زیر گریه:
- ... انقلاب پیروز شد... پیروز...