سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ناز خود بگذار و کبر از سر به در آر و گور خود را به یاد آر . [نهج البلاغه]

به نام احمد دادبین

مطلب زیر را از سایت لوح و به قلم آقای محسن مومنی انتخاب کرده‏ام:

امیر شجاع و سرافراز روزهای نبرد، سرتیپ احمد دادبین بر اثر سقوط از کوه مدتی است در بیمارستان بستری است. امروز هنگامی این یادداشت را می‌نویسم که به دعای مردم و تلاش پزشکان او به هوش آمده اما تا رسیدن به سلامتی کامل زمان زیادی باید تحت درمان باشد.

واسطه آشنایی بنده با سرتیپ دادبین، شهیدی بود از آشنایانمان که با او عهد و پیمان برادری داشت، شهید سرتیپ محمود امان‌اللهی.

اجازه بدهید برای شناختن دادبین مقداری از شهید امان‌اللهی بگویم. وقتی سرتیپ دادبین به عنوان جوان‌ترین فرمانده نیروی زمینی ارتش از اول الی یومنا منصوب شد، محمود که آن زمان سرهنگ بود به عشق دادبین از کردستان به تهران آمد تا در دفتر او کمک کارش باشد. به یاد دارم آن شهید عزیز، خانه‌اش در حومه رباط کریم بود و محل کارش در لویزان تهران. من خودم ندیدم، اما شنیدم این مسیر را معمولاً با موتور هر روز صبح و شام می‌پیمود در حالی که می‌توانست در بهترین خانه‌های سازمانی نیرو سکنی بگزیند. از این لطایف در زندگی او بسیار است. شهید امان‌اللهی از شاگردان شهید نامجو در دانش‌گاه افسری بود. در روزهای نخستین جنگ در خرم‌شهر مجروح شد و به اسارت درآمد. از قضا در همان زمان پدرش را دمکرات‌ها در محور بیجار- تکاب شهید کردند. مرحوم ابوترابی از شجاعت محمود در اردوگاه دشمن خاطراتی نقل کرده است شنیدنی. سرانجام سرتیپ ‌محمود ‌امان‌اللهی در خرداد چند سال پیش بر اثر جراحات زمان جنگ شهید شد اما به وصیت خود قلب و کلیه‌هایش را به سه بیمار رو به موت پیوند زدند و...

من پیش این‌که تیمسار دادبین را از نزدیک ببینم، همیشه می‌گفتم نه تنها در ارتش بلکه در کل نیروهای مسلح آدمی بی‌اعتناتر از تیمسار امان‌اللهی به درجه و مقام وجود ندارد! اما چند سال پیش برای تحقیق راجع به زندگی شهید صیاد به هم‌راه گروهی از دانشجویان دانشگاه افسری امام علی(ع) سفری داشتیم به کردستان. از قضا تیمسار دادبین هم در این سفر بود. در پایان آن سفر فهمیدم از شهید سرتیپ امان‌اللهی بی‌اعتناتر به مقام درجه هم وجود داشته و آن تیمساردادبین است!

در آن اردو فرماندهان عالی‌رتبه زیادی بودند اما مقام و سابقه هیچ یک به اندازه دادبین نبود. با این وجود بعضی از آن‌ها محافظ داشتند در رفت و آمدشان حساب و کتابی بود و در هنگام سخن گفتن دستور زبان خاصی داشتند و... اما تیمسار دادبین بی‌قیدتر از این قیودات بود. از هنگامی که وارد اردو شد، شور و شعفی در میان دانشجویان افتاد. آن روز صبح بارانی در دامنه "ابیدر" فرماندهان داشتند از خاطرات آزادسازی سنندج می‌گفتند. نوبت تیمسار که رسید همه انتظار داشتند او از خاطرات خود از آن عملیات بگوید که اتفاقاً در خاطرات شهید صیاد از شجاعت او در آن روزگار تعریف شده است، اما تیسمار گفت:" چون دانش‌جو‌ها زیر باران هستند، من خاطره نمی‌گویم بلکه تنها یک لطیفه می‌گویم و آن این که یک روز یک رشتیه...!" با همین بی‌اعتنایی به امور!

فردای آن روز که از مریوان داشتیم به سقز می‌رفتیم، کاروان عصر هنگام به راه افتاد و برای این‌که خیلی به شب نخورند، جاده‌ای را انتخاب کردند که کوتاه‌تر از جاده اصلی بود اما قدری نا امن. چند ساعتی راه آمده بودیم که اتوبوس‌ها ترمز کشیدند و پشت هم ایستادند. خبر رسید کوه ریزش کرده و جاده بسته است. نه راه پس داشتیم و نه راه پیش. جاده آن قدر باریک بود که اتوبوس‌هانمی‌توانستند دور بزنند، آن هم نه یکی و دو تا بلکه بیش از بیست تا(!) و... سخن از شب ماندن بود و...

تا این‌که تیمسار دادبین رسید. خوش‌بختانه در آن نزدیکی‌ها لودری هم بود که کسی متوجه آن نشده بود. به زحمت آن را روشن کرد و خودش پشت آن نشست و حدود دو ساعت بعد جاده باز شد و حدود هزار نفر از آن مخمصه نجات یافتند. آن روز نه تنها دانش‌جویان افسری بلکه همه فرماندهان عالی‌رتبه ارتش و سپاه که حضور داشتند تحت‌تأثیر فرمانده سابق نیروی زمینی ارتش بودند که بی‌اعتنا به همه چیز پشت فرمان لودر نشسته بود!

قطعاً دوستانی که در آن سال در آن اردو بودند خاطرات زیادی از تیمسار دادبین دارند،‌ امیدواریم دادبین و معدود فرماندهان مانند او در نیروهای مسلح الگویشان باشد. پرواضح است در روزهای سخت نبرد، این گونه روحیه‌های فداکار است که کار پیش می‌برد تا اشخاص گرفتار قیودات!




احمد بسیجی ::: دوشنبه 86/2/10::: ساعت 11:25 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1


بازدید دیروز: 5


کل بازدید :98786
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
احمد بسیجی
می‏خواهم از احمد دادبین بنویسم. فرمانده دلاور نیروی زمینی ارتش، یار و همرزم شهیدان صیاد شیرازی، حاج احمد متوسلیان، حاج همت و ... او که معروف بود به احمد بسیجی...
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<