خاطرات تیمسار دادبین از حضور مقام معظم رهبری در مناطق عملیاتی( برگرفته از سایت صبح)
در سفری که آقا به کردستان داشتند قرار بود که ایشان در منطقهای واحدهای خط مقدم را بازدید کنند و در میان رزمندگان خط باشند با هلیکوپتر پرواز کردیم در آسمان من خدمت آقا عرض کردم: با توجه به این که مردم بانه شما را دیدهاند و شما به شهر آنها تشریف بردهاید خوب است که مردم مریوان هم شما را زیارت کنند چون مشتاق هستند. آقا فرمودند:«پس رفتن به خط پیش بچهها چی؟ گفتم: اگر شما با انبوه مردم مریوان صحبت کنید همه رزمندگان بیشتر خوشحال میشوند مردم هم با دیدن شما خوشحال میشوند حالا ما محبت شما را در خط به بچهها ابلاغ میکنیم. آقا گفتند: خوب با بچههای حفاظت هماهنگ کنید من حرفی ندارم من با مسئول حفاظت آقا صحبت کردم ایشان شروع به داد و بیداد کرد و گفت: یعنی برنامه ما را به هم میزنی؟! از اول باید پیشبینی کرده باشید. گفتم: خوب حضرت آقا خودشان موافقند او گفت نمی شود که آقا را همینطوری ببریم! خلاصه رسیدیم به مریوان و قرارگاه تاکتیکی لشگر که کنار دریاچه بود، واحدها همه منتظر بودند، آن سوله در این هنگام برق رفت و تاریک شد متأسفانه بچههای ما بیتوجهی کرده بودند و ضبط هم نیاورده بودند در نتیجه سخنرانی هم ضبط نشد آقا در آن تاریکی شروع به سخنرانی کردند موضوع سخنرانی درباره فلسفه زندگی بود که انسان برای چه زندگی میکند؟ و اگر قرار باشد ما بخوریم و بخوابیم دیگر انسان نیستیم و .... مثال جالبی هم زدند دباره انسان بیهدفی که فقط به خوردن بیندیشد که مثل ماشینی میماند که در مسیر خود در صورت احتیاج، به پمپ بنزین برسد و بنزین بزند و جلوتر دوباره به پمپ بنزین دیگر برود و بنزین بزند و به همین صورت رفع احتیاج کند، خلاصه درباره فلسفه زندگی یک ساعت صحبت کردند و آنجا اصلاً یک حال به من دست داد و گفتم اگر خودم بودم و در حالی که جمعیت انبوهی در انتظار من بودند و افراد کمی هم در یک جای دیگر بودند من برای این افراد کم صحبت نمیکردم بلکه با یک خسته نباشید و خدا قوت تمامش میکردم ولی سخنرانی یک ساعته ایشان در آن تاریکی و فضای بسته سوله برای من یک درس بود. از این جالبتر هم آن بود که وقتی سخنرانی تمام شد و آقا وارد اتاقی شدند تا کمی استراحت کنند هم رزمندگان به سراغ آقا رفتند به طوری که ما نمیتوانستیم اوضاع را کنترل کنیم. یک مرتبه احساس کردم آقا میفرمایند:«اگر اجازه بدهید من پیراهنم را عوض کنم» همه بیرون آمدند برق اتاق آقا را خاموش کردیم تا ایشان استراحتی بکنند. شاید ده دقیقه نشد که بچهها داخل شهر مریوان رفتند به مردم اعلام کردند که رئیس جمهوری آمد، بیایید در ورزشگاه، همین بچهها یک ماشین آتشنشانی آورده بودند کنارش یک پله هم گذاشته بودند و فوراً بلندگوها را نصب کرده بودند من یک سری رفتم آنجا و از نزدیک دیدم که مردم هجوم آوردهاند و با یک شوری میآیند، بعضی مردم را کنترل میکردند گفتم مردم را کنترل و بازرسی نکنید، بگذارید همگی بیایند، حالا پیش مرگها هم با اسلحه کلاش آمدند بعد هم ریختند داخل ورزشگاه، بعد از ده دقیقه استراحت به آقا گفتم:«آقا، مردم آمادهاند، آقا بلافاصله بلند شدند، وضو گرفتند و راه افتادیم به طرف شهر، به ورزشگاه رسیدیم، جمعیت با فشار هجوم آوردند و آقا توانستند از نردهبان بالا بروند و روی ماشین آتشنشانی شروع به سخنرانی کردند. مردم با یک شور و شعفی شعار میدادند و دستشان را بالا میبردند. پیشمرگها هم اسلحههای کلاش را بالا میبردند و تکبیر میگفتند. صحنه عجیب و دیدنی بود آقا چند بار فرمودند:«من از این احساسات مردم و صداقت آنها به وجد آمدهام، بچههای محافظ خیلی نگران سلامت آقا بودند، حق هم داشتند چون جو منطقه کلاً ناامن بود. جالب اینجاست که ورزشگاه پر از جمعیت بود و حتی بعضی هم در بیرون استادیوم ایستاده بودند. بعضی از مردم هم کلاش به دست روی بامهای خانههای اطراف رفته بودند تمام خشابها پر و آماده بود. بعد که سخنرانی آقا در شهر تمام شد به سوله آمدیم بچههای ارتش، سپاه، بسیجی ها، و جهادگران همه جمع بودند در راهروی سوله یکم سفره دراز انداختند ما خدمت آقا عرض کردیم چون سوله شلوغ است غذای شما را به یک سوله جداگانه ببریم و شما آن جا غذا را صرف کنید، ایشان فرمودند:«نه، کنار همین بچهها سفره بیندازید، همه خود را در آن شلوغی فشرده کردند و خدمت آقا غذا خوردند و این یک خاطره فراموشنشدنی از حضور آقا در میان مردم مناطق جنگزده و نیز رزمندگان بود.