این مطلب را از سایت ساجد گرفته ام
خرداد ماه سال 57 پس از این که دوره مقدماتی را در شیراز تمامکردیم، بحث زیادی پیش آمد که به کدام واحد برویم. معمولاً هر کس دوست داشت در شهرِ سکونت خود بیفتد. ما هم میخواستیم بیفتیمتهران. در تهران چند جای خاص بودند که نیرو قبول میکردند. آن زمان ستوان دو بودم. یکی لشکر گارد بودکه میشد انتخاب کنیم، یکی نیروی مخصوص، یکی هم مراکز آموزش و دیگری ستاد مشترک.
سال 57-56 بچههای مذهبی نمیخواستند به لشکر گارد بروند. بحث روی نیروی مخصوص و مراکز آموزشی بود. به همین خاطر تمایل ما روی نیروی مخصوص بود. آنهایی که از نظر جسمی توان بهتریداشتند، مایل بودند بروند نیرو مخصوص؛ چون نیرومخصوص تخصص ها و آموزش هایش زیاد بود، بیشترِ نیروها داوطلب برای آنجا بودند.
پس از کلی بحث بابچهها، همفکر شدیم جایی که اصلاً هیچ مشکلی پیش نمیآید و درعین حال خوب میتوانیم آموزش ببینیم، نیروی مخصوص است که ما آن را انتخابکردیم. به محض این که آمدیم تهران، خودمان را معرفیکردیم و افتادیم توی گردان دوم نیروی مخصوص. باسه چهار تا از بچههای خوب مذهبی. البته آن زماناین گردان میرفت بیرون از پادگان و در بعضی ازجاهای شهر مستقر میشد که اگر خبری شد، وارد عمل بشود.
روزهای اولی که وارد نیرو مخصوص شدیم، گردان ما در باشگاه راهآهن مستقر شده بود. ماه رمضان بود و فرمانده گردان و دو سه تا از افسران غذا خورده بودند. چون من روزه بودم، مرا خواست و گفت: «چرا برای ناهارنیامدی؟» خیلی ناراحت شدم، تند جوابش را دادم وگفتم: «مثل این که ماه رمضان است!». با تمسخر خندید و گفت: «بَه... بَه... شیخ حسین داشتیم، شیخ احمد هم اومد...»
«شیخ حسین» لقبی بود که به «حسین شهرامفر»(شهید) داده بودند. یک دفعه شروع کرد به بحث کردنوگفت: «میدانی این آیتالله ها چی میگویند؟ میگویند فلان خواننده میخواند و سیمیلیون گوش میکنند، نخواند که فلان آیتالله صحبت کند که ده نفرهم گوش نمیکنند.» من هم با عصبانیت گفتم:«اشتباه شما همین جاست. همان آیتالله کهصحبت میکند سی میلیون نفر هم بیشتر گوش میکنند.»
از حاضر جوابیام خیلی عصبانی شد. جوش آورد وگفت: «درست صحبت کن.» بحث که بالا گرفت گفت:«آیتالله ها میگویند هیچکس ماشین نداشته باشد و فقط سوار اتوبوس بشوند.» گفتم: «درست میگویند.این ترافیک و این حرف ها برای همین است که هر کسی برای خودش ماشین دارد. اگر همه سوار اتوبوس شوندمشکلی پیش نمیآید.»
یک دفعه گفت: «پس بگو اینجا باید کمونیستیبشود.» جا خوردم. گفتم: «نه. دلیل ندارد. خیلی ازکشورها هستند که از وسایل عمومی استفاده میکنند،کمونیستی هم نیستند.» بیشتر عصبانی شد و گفت: «حواست را جمع کن و چرت و پرت نگو.» عکس شاه رانشان داد و گفت: «رهبر من این است، دستور هم دستوراوست. دیگر از این حرف ها نشنوم. برو بیرون گمشو.»
از آن روز بود که من با سروان «دُرطلوعی» درگیرشدم که الان از ایران فرار کرده و رفته آمریکا.
وقتی در حرفش گفت «شیخ حسین»، من ازبچهها پرسیدم شیخ حسین کیست؟ که گفتند سروان شهرامفر که از آن آدم های سفت و سخت مذهبی بود.آن زمان او در ماموریت بود و آنجا نبود. از آن روزهمهاش منتظر بودم شهرامفر بیاید تا ببینم شیخ حسین کیست! سرانجام آمد. بچهها گفتند شهرامفرآمد. خدا میداند اصلاً نگاهش که کردم به دلم چسبید.خیلی آدم با حالی به نظرم آمد. یک تیپ معمولیداشت، ولی نور از چهرهاش میبارید.
نمیدانم چه جوری شد، شاید به او هم گفته بودندکه از نیروهای جدید یکی هست که خیلی مذهبی و تنداست. آمد ما پنج نفر را که نیروهای جدید گردان بودیم، جمع کرد و گفت: «خودتان را معرفی کنید.» ما همیکی یکی خودمان را معرفی کردیم. نجفی، بیگدلی،یوسفی، ... من گفتم دادبین. با یک حالتی خیلی با حالگفت: «خوش آمدید به پادگان ما.» و همان موقع با همرفیق شدیم. بعداً آمد با من صحبت کرد که کجا بودی وچه میکردی و از این حرف ها. خیلی بهم چسبید. دیگر از همان موقع با هم دوست شدیم انگار که سال ها با همآشنا هستیم.
شهرامفر یک روحیه عجیبی داشت. با قدرت توی تیپ برخورد میکرد. مثلاً فرمانده گردان یک دستوری در رابطه با تظاهرات مردم میداد که دستور مناسبی نبود، شهرامفر محکم میایستاد که: «این کار غلط است و نباید انجام شود.» الان ما خیلی عادی این حرف رامیزنیم، ولی آن زمان، هر آن امکان اعدام شدن وجودداشت، ولی او با فرمانده گردان برخورد میکرد.
نَفَس فرمانده گردان را گرفته بود. شهرامفر سروان بود و اوسرهنگ دو.
مثلاً یک دفعه شهرامفر، در غذاخوری پادگاناعلام میکرد: «هیچکس ناهار نخورَد.» با فرماندهگردان، با افسران حفاظت، با همه برخوردهای قاطع داشت و همه از او حساب میبردند. آن قدر ابهت معنوی ومذهبی اش بالا بود.
آن روزها ـ سال 57 ـ جوّ پادگان خیلی متشنج بود. آنهایی که با انقلاب مخالف بودند،خیلی وحشت زده بودند. مردم در بیرون تظاهرات میکردند، در پادگان هم که بچههای مذهبیموضع شان مشخص شده بود.
اولین سری اعلامیههای امام را، حسین از قم بهپادگان آورد. یک پیکان آبی رنگ داغانی داشت، لباس نیروی مخصوص را تنش میکرد و میرفت قم. به همین لحاظ کسی ماشین او را بازرسی نمیکرد.اعلامیهها را میآورد و در پادگان پخش میکرد. شب کهنیروها نگهبان بودند، با ماشین در پادگان چرخ میزد و یکی یکی به نیروهای مذهبی که میشناخت اعلامیهمیداد. بچهها هم اعلامیه را در پادگان دست به دست میگرداندند.
یکی از مسائل جالب، گوش دادن به سخنرانی های حضرت امام بود. نوارها را شهرامفر از قم میآورد تهران،یک درجهداری بود که بعدها در کردستان شهید شد بهنام «زرشکی» که با شهرامفر خیلی جور بود. شهرامفر نوار را به او میداد، او یک ماشین "رنو 5" داشت. پنج نفر ـ پنج نفر بچهها را به داخل ماشین میبرد، نوار را در ضبط میگذاشتند و گوش میکردند، میآمدند پایین،پنج نفر دیگر سوار میشدند.
وقتی شهرامفر میگفت کسی غذا نخورد، واقعاً کسی نمیخورد. از طرف ضداطلاعات میآمدند سخنرانی میکردند که همه را به دادگاه میکشانیم، همهتان به جرم برپایی اعتصاب عمومی در پادگان تیرباران میشوید.
اعتراض او به این بود که چرا نیروها را به درگیری بامردم کشاندهاید. یا مثلاً روزنامهها نوشته بودند در درگیری مأمورین با مردم در اصفهان یک نفر از مردم براثر اصابت گلوله کشته شده، شهرامفر میگفت دراعتراض این امر باید اعتصاب کنیم.
یک شب گفتند که به خاطر زیادی مجروحین بستری در بیمارستان هزار تختخوابی، نیاز شدید بهخون است. شهرامفر راه افتاد و هشت افسر را هم با خود برد. از بالای دیوار پریدیم بیرون پادگان. در راه چون شنیده بود نیاز به باند و تجهیزات اولیه پزشکی همهست، او که هشتصد تومان پول همراه داشت، کل آنپول را داد برای خرید ملحفه و باند. وقتی رفتیم بیمارستان، دیدیم چه خبر است! صف زیادی بود.مردمجا خورده بودند. هم خوششان میآمد، هم تعجب میکردند. میگفتند: «اگر اینها تیراندازی کرده و زدهاند، پس چرا حالا آمدهاند خون بدهند؟» چون ما لباس کماندویی تنمان بود.
یک درجهداری داشتیم به اسم«فهیمی» که الان جانباز است. او به شوخی رو کرد به ما و گفت: «بچههاهمین وسایل را بدهیم برای مجروحین و برویم، لازمنیست خون بدهیم.» علت را که پرسیدم، گفت: «ماوضعمان خوب نیست. هر چه باشد نظامی هستیم. خون ما را به جوان مردم تزریق میکنند، فردا مادرش میگوید: «بلند شو، میخواستی بروی تظاهرات دارد دیر میشود» جوان هم میگوید: «ولم کن مادر بگذار بخوابم، حال ندارم...»
خبر خون دادن ما در پادگان پخش شده بود، ولی چون شهرامفر اول از همه بود، کسی جرأت نمیکردبرخورد تند بکند، فقط حسین را بردند برای نصیحت و صحبت.
به لحاظ همین کارهای شهرامفر بود که او را از گردان بیرون کرده و گذاشته بودند مسئول بوفه، و در درگیری های خیابانی ممنوع الخروج از پادگان بود.فرمانده گردان به او اجازه نمیداد. وقتی فرمانده نبود،شهرامفر با معاون او صحبت میکرد و همراه نیروهامیرفت بیرون. فرمانده که میآمد، کلی عصبانی میشد و دعوا میکرد. این کار شهرامفر به خاطر این بودکه وقتی با نیروها میرفت بیرون، مراقب بود که نیروهابه مردم بیاحترامی نکنند. خوب مواظب اوضاع بود.
یک روز که فرمانده گردان نبود، من و شهرامفر همراه نیروها رفتیم بیرون. آن زمان یک تیم نیروی مخصوص سوار بر یک کامیون «زیل» میشدند و درخیابان ها میایستادند. ما آمدیم به چهارراه لشکر. آن زمانی بود که نفت کم شده بود و صف نفت طولانی بود.به حسین گفتم: «بیا کمک کنیم و نفت بین مردمتقسیم کنیم.» حسین خیلی خوشش آمد. رفتیم جلو وشروع کردیم به تقسیم کردن نفت که به همه برسد.مثلاً 10 هزار لیتر نفت میآمد، مسئولان پمپ بنزین،دو هزار لیتر را به مردم میدادند، بقیه را شبانه با قیمت بیشتر میفروختند.
شهرامفر رفت جلو و گفت: «به همه کسانی که توی صف هستند، مرتب نفت میدهی و تا آخرین قطره همباید نفت ها را بین مردم تقسیم کنی.» مردم خیلیخوششان آمده بود. خیلی صحنه جالبی بود. مردمتظاهرات میکردند و از کنار ما رد میشدند، ما هم خونسرد مشغول تقسیم نفت بین مردم بودیم. ساعت 5بعدازظهر بود که آن ساعت نیروی مخصوص را به پادگان برمیگرداندند، و نیروهای گارد را وارد صحنه میکردند.
ساعت پنج، فرمانده گردان آمده و دیده بود که شهرامفر رفته بیرون. بیسیم زد که سریع برگردد.شهرامفر گفت: «اینجا خیلی شلوغ است و ما نمیتوانیم برگردیم.» فرمانده گردان گفت: «لازم نکرده، به تو مربوط نیست، سریع برگردید.» شهرامفر با خندهبیسیم را خاموش کرد.
تا ساعت 10 شب نفت تقسیمکردیم. ساعت 10 که برق رفت، سوار ماشین شدیم تابرگردیم. شهرامفر رو به نیروها گفت: «بچهها شما فقط فریاد بزنید: «بگو» مردم خودشان جواب شما رامیدهند.» ما میگفتیم: «بگو» مردم فریاد میزدند:«مرگ بر شاه» این کار ما اثر روانی خوبی روی مردمداشت. نیروی مخصوص شاه با سلاح و تجهیزات برای جلوگیری از تظاهرات بیاید و خودش این طوری برخوردکند!
شهید شهرامفر، از چنین نمونههای فعالیت های زمان انقلاب زیاد داشت. یک بار شهید شهرامفر تعریف میکرد میگفت رفته بود قم، در کلانتری آنجاچند نفر را که شعار داده بودند، گرفته و به کلانتری آوردهبودند. میان آنها یک روحانی هم بود. یک پاسبانی، فندک را روشن کرده و زیر ریش روحانی گرفته بود. که یکدفعه شهرامفر پریده بود و یک چک زده بود توی گوش پاسبان که فلان شده کی به تو گفته این کار رابکنی؟ کم مانده بود درگیری شود. نیروهای مخصوص یک طرف و نیروهای شهربانی یک طرف. ولی چون رئیس کلانتری با شهرامفر آشنا بود، قضیه حل شد.شهرامفر گفت: «به خدا یک بار دیگر ببینم به مردمبیاحترامی میکنید، من میدانم با شما.» از آن به بعدهر کس را میآوردند به کلانتری قم، خیلی با احترام با او برخورد میکردند. جوّ کلانتری افتاده بود دست شهرامفر. هر جا که میرفت، حاکم بود.
یک بار شهرامفر همراه نیروها رفته بودند به میدانتوحید (کِنِدی سابق)، هنگام ظهر شده بود و اذان دادهبودند. حسین گفته بود اسلحهها را بگذارید توی ماشین و برویم نماز جماعت. از کسی پرسیده بودند که مسجداین اطراف کجاست؟ که او هم زیرزمینی را نشان داده و گفته بود که اینجا نماز جماعت برگزار میشود. آنها همرفتند پایین. یک نفر داخل ماشین مواظب اسلحههابود، بقیه با همان لباس کلاه سبزها رفته بودند توی زیرزمین برای نماز خواندن. وقتی نماز تمام شده بود، دیدهبود که یک سید زیبارو پیشنماز است. رفته بود جلو کهعرض ادبی بکند، پیشنماز دست او را گرفته بود. تعجب کرده بود که در حکومت نظامی، چند نیروی مخصوص با لباس و تجهیزات به نماز جماعت مردم بیایند. سید ازاو پرسیده بود که اسم شما چیست؟ او هم گفته بود حسین شهرامفر. سید هم گفته بود: «من هم بهشتیهستم، اگر کاری داشتی با من تماس بگیر.»
جالب اینجا بود که ارتباط مبارزاتی شهرامفر باشهید بهشتی با واسطه برقرار بود. بعد از انقلاب، هر چهبه حسین گفتیم بیا و یکسر برویم پهلوی بهشتی وخاطرات زنده شود، او گفت: «نه؛ ما نباید وقت ایشان رابگیریم.»
یک بار رفتیم به خیابان انبار نفت. بچههای مدرسهای خیابان را بسته و شلوغ کرده بودند. من هم باشهرامفر رفتم. اول که رسیدیم، دیدیم بچهها لاستیکآتش زده و خیابان را بستهاند. یکی دو تا از نیروهاپریدند پایین. شهرامفر خیلی ناراحت به آنها گفت: «بروید سوار شوید... دو سه تا بچه که اسلحه و این چیزها نمیخواهد، شما لازم نیست بیایید پایین.» آنهاجزو نیروهایی بودند که مثلاً طرفدار رژیم شاه بودند.خود شهرامفر رفت داخل مدرسه و شروع کرده بود به سخنرانی که : «مطمئن باشید انقلاب پیروز است و اینراه، راه خداست.» یک دفعه دیدیم بچهها دارند میآیندبیرون و شهرامفر روی دوش آنهاست و فریاد میزنند: «برادر ارتشی خدا نگهدار تو...»
یک درجهداری داشتیم که خیلی ساده بود به اسم«احمدی نجات». با دیدن این صحنه جا خورد و گفت :«برای چی سروان شهرامفر دارد با آنها همکاری میکند؟» رفتم جلو و به او گفتم: «احمدی نجات، توچقدر خِنگ هستی، شاه خودش میخواهد تظاهرات باشد. میدانی چرا؟ چون میخواهد نفت را گران کند.»احمدینجات گفت: «پس چرا به ما نمیگویند؟» گفتم: «خب اگر بگویند مردم میفهمند و دیگر نمیتوانندنفت را گران کنند.» گفت: «پس ما الکی حساسیتنشان میدهیم و سر کار هستیم؟» هر کسی را یک جوری ساکت میکردیم. شب به شهرامفر گفتم: «میبینی این احمدی نجات چه ساکت شده!» گفت: «چهجوری این کار را کردی؟» برایش که تعریف کردم،کلی خندیدیم.
با هر کسی به شیوه خاصی برخورد میکردیم. مثلاً در موقع اعتصاب غذا، چند نفر از ضد اطلاعات داشتندغذا میخوردند، شهرامفر رفت و گفت: «چرا غذامیخورید؟» گفتند: «مگر چی شده؟» شهرامفر گفت:«باباجان، این آشپز غذا را خراب کرده، ما اعتراض میکنیم که از مواد غذایی بهتر استفاده کند.» همینجوری بقیه را هم به اعتصاب میکشاند. ضداطلاعاتی هارا هم به اعتصاب میکشاند. با همین ترفندها، همهپادگان را در دستش داشت.